روزي روزگاري، در خانه اي كوچك زن و شوهر پيري با تنها پسرشان زندگي مي كردند. اسم اين پسر حسن بود. حسن كچل بود و يك موي توي سرش نبود. مادر برايش قصه مي گفت و او به قصه ي حسن كچل و دختر پادشاه بيشتر علاقه داشت. حسن كم كم بزرگ شد ولي دنبال هيچ كاري نمي رفت. تنبل نبود. همه دنيايش رويا و خيال بود. پارچه ي سفيدي روي سرش مي بست. عبايي روي دوشش مي انداخت. تسبيح به دست مي گرفت و مي گفت:« من بايد داماد شاه بشم. »مادرش مي گفت:« آخه پسرم نه باباي ثروتمندي داري و نه شغل و قيافه اي! خيلي شانس داشته باشي بتوانم يك دختر كچل برات پيدا كنم.» حسن مي گفت:« مادر چه حرفها مي زني؟ شانس كه به پول داشتن و قيافه نيست. مگر توي قصه ي خودت حسن كچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش مي گفت زندگي واقعي با قصه خيلي فرق دارد، حسن قبول نمي كرد. مادرش مي گفت:« پسرم اگر اين حرفها به گوش پادشاه برسه تيكه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به اين حرفها بدهكار نبود. توي كوچه و بازار پيش بچه و بزرگ سينه را جلو مي داد و مي گفت كه من بايد با دختر پادشاه عروسي كنم.مردم به او حسن ديوانه مي گفتند. بعضي اوقات هم او را دست مي انداختند و مي گفتند : « خبردار! اعليحضرت والامقام، حسن كچل ديوانه وارد مي شود.» در روزهاي جشن، حسن كچل روي كدو تنبل بزرگي عكس صورت مي كشيد و آن را روي سرش مي گذاشت و راه مي رفت. مردم ازخنده روده بر مي شدند، چون به نظر مي رسيد، يك نفر با دو كله ي كچل راه مي رود. شهرت حسن در شهر كوچكشان پيچيد و بالاخره دختر پادشاه هم خبردار شد كه برايش چنين خواستگاري پيدا شده است؛ عصباني شد و از پدرش خواست، پوست حسن كچل را بكند. پادشاه وقتي فهميد حسن ديوانه است، دستور داد او را به يك شهر دورتبعيد كنند. ماموران نزد پدر حسن آمدند و دستور دادند پسرش را به يك جاي دور بفرستد. پدر حسن با غصه به پسرش گفت:« پسرم آنقدر ديوانگي كردي كه كار دستت داد. بايد از اين شهر به يك جاي دور بروي. 


ولي به هر شهر ديگري كه رسيدي عاقل باش و ديگر ازاين حرفاها نزن.»حسن گفت:« پدر، اين را بدان كه كچل ها شانس دارند. در تاريخ هم گفته اند که بيشتر شاهان كچل بوده اند.»پدرش گفت:« خوب تو هم به دنبال شانس خودت برو. درخانه ي ما كه شانس نداشتي.شايد هم داشتي كه تا حالا زنده مانده اي. حتماً به خاطر اين بوده كه به تو لقب ديوانه داده بودند.» حسن جواب داد: « اتفاقاً بيشتر راهبران و شاهان تاريخ هم ديوانه بوده اند. كمتر يك آدم عاقل و دانشمند به حكومت رسيده، مردم پشت سر كسي كه مثل خودشان باشد سينه نمي زنند.»پدر گفت:« بسه پسرم.من به اندازه ي كافي نارحت هستم. ديگر از اين حرف ها نزن. خدا يك عقل سالمي به تو بدهد.»حسن مقداري آذوقه برداشت و در تو بره اي ريخت، از مارش خداحافظي كرد و راه بيابان را در پيش گرفت. راه مي رفت و فكر مي كرد كه كجاي كارش اشتباه بوده است؟ چرا دختر پادشاه عاشق او نشد. خسته و گرسنه و تشنه بود.



خورشيد به شدت مي تابيد. عرق از سر و صورش مي ريخت. در اين موقع صدايي شنيد. صدا مي گفت:« به من پيرمرد كمك كنيد.» حسن به دنبال صدا، رفت و رفت تا به سر چاهي رسيد. مردي ازداخل چاه تقاضاي كمك مي كرد. حسن كنار چاه رفت وگفت: « سلام بابا، چه كاري مي تونم برات انجام بدم؟.» صدا گفت:« خوب معلوم است، كمك كن و من را از چاه در بياور.» حسن پارچه ي سفيد روي سرش را باز كرد و آن را داخل چاه فرستاد و گفت:« بابا، اين را بگير تا تو را بالا بكشم.»صدا ازداخل چاه گفت:« خدا خيرت دهد جوان. آن را به كمرم گره زده ام مرا بالا بكش.» حسن خدا را ياد كرد و پارچه را بالا كشيد. ولي به نظرش آمد كه خيلي سبك است. فكر كرد كه گره ي پارچه باز شده است. گفت:« دوباره پارچه را پايين مي اندازم، اين كوله بار محكم تر گره بزن.» صدا گفت:« نه پسرم، گره باز نشده، بالا بكش.» حسن پارچه را بالا كشيد و لحظه اي بعد پيرمرد كوتوله اي جلويش ايستاده بود. حسن سلام كرد و پرسيد: « بابا پيرمرد داخل چاه چه مي كردي؟»

كوتوله گفت:« من شانس تو هستم. با تو از اين طرف مي رفتم، حواسم نبود، داخل چاه افتادم.» حسن پرسيد:« اسم شما شانس است يا اين كه شانس من هستي؟»كوتوله پاسخ داد:« من م يخواهم با دختر پادشاه ازدواج كنم.مي توني اين كار را بكني؟»كوتوله گفت:« من به تو وسيله اي مي دهم كه بتوني نظر پادشاه را جلب كني. بايد از مغزت هم كمك بگيري و فريب نخوري.» آن وقت كوتوله كيسه اي به حسن داد و گفت:« با اين كيسه به شهر ديگري غير ازشهر خودت برو. ازداخل اين كيسه، هر جور ميوه اي كه اراده كني، با هر اندازه كه بخواي، بيرون مي آد.»حسن كيسه را گرفت. تا خواست تشكر كند و بپرسد با ميوه چگونه بايد نظر پادشاه را جلب كند، كوتوله غيب شده بود.


حسن خوشحال به راه خود ادامه داد تا به شهري رسيد. به ميوه فروشي رفت و قيمت ميوه ها را سوال كرد. چند قدم پايين تر مردي را ديد كه در مغازه اي بيكار نشسته بود. جلو رفت و سلام كرد و گفت:« آقا مثل اين كه شما چيزي براي فروش نداريد؟» پيرمرد گفت:« نه پسرم سرمايه اي ندارم كه با آن چيزي خريد و فروش كنم.»خلاصه حسن با مختصر پولي كه داشت مغازه را براي مدتي اجاره كرد. شب همانجا خوابيد. كيسه را از جيب در آوردو گفت:« ازهر نوع ميوه صد كيلو مي خواهم.» انواع ميوه ها ازدهانه ي كيسه بيرون آمد و مغازه پر ازميوه هاي درجه يك شد. روز بعد حسن ميوه ها را به نصف قيمت ميوه فروشي هاي ديگر فروخت. هر روز اين كار را ادامه مي داد و ثروت عظيمي به دست آورد. آوازه ي او به گوش پادشاه رسيد. كسي نمي دانست كه اين همه ميوه هاي رنگارنگ چه موقع در مغازه خالي مي شود. پادشاه از او دعوت كرد كه در پايتخت ميوه فروشي داير كند. حسن هم ازدختر پادشاه خواستگاري كرد و در خواست كرد او براي مذاكره نزد حسن بيايد.


دختر پادشاه كه وصف حسن را شنيده بود نزد حسن آمد و درخانه اي بزرگ مهمان او شد. اين كه حسن كچل بود، دختر پادشاه به روي خودش نياورد و با احترام با او برخورد كرد و گفت:« شما مرد بزرگي هستيد، من حاضرم با شما ازداوج كنم، ولي من و پادشاه مايليم بدانيم شما اين همه ميو ه هاي رنگارنگ را از كدام باغ تهيه مي كنيد؟دوست دارم قبل از ازدواج در باغ هاي شما قدم بزنم و لذت ببرم.»حسن گفت:« اين يك راز است، بعد از ازدواج همه چيز را به شما خواهم گفت.»دختر پادشاه اصرار كرد كه زن و شوهر بايد با يكديگر يكرنگ باشند و قبل از ازدواج همه چيز يكديگر را بدانند. حسن داستان خود را گفت. دختر پادشاه وقتي كه فهيمد او همان حسن كچل است، كيسه را از حسن گرفت و دستور داد كتك مفصلي به او بزنند و او را از شهر بيرون كنند.

حسن، آواره، راهي بيابان شد. به سر همان چاه رسيد ولي از كوتوله خبري نبودو غصه دار و غمگين به راه خود ادامه داد تا ازخستگي و گرسنگي زير درخت خوابش برد. دلش مي خواست همان جا از گرسنگي بميرد. وقتي چشمانش را باز كرد، ديد كوتوله ي مهربان بالاي سرش نشسته است و لبخند مي زند. حسن خوشحال شد و با شرمندگي داستان را تعريف كرد. كوتوله گفت:« فريب خوردي . باز هم كمكت مي كنم. ولي مواظب باش كه ديگر فريب نخوري.»حسن قول داد و گفت:« شما شانس خيلي خوبي هستيد. من به مادرم مي گقتم كه كچل ها شانس دارند، ولي باور نمي كرد.»كوتوله گفت:« پسرم همه شانس دارند. ولي آدم هاي باهوش همان دفعه ي اول آن را از دست نمي دهند. حالا من به تو يك شيپور استثنايي مي دهم. جلوي قصر شاه برو و فرياد كن كه شاه و دخترش حقه بازند و مال و ثروت تو را به زور گرفته اند، وقتي ماموران شاه براي دستگيري تو آمدند، تا در شيپور بدمي، سربازان مانند مور و ملخ ازدهانه ي آن بيرون مي ريزند و تمام لشكر پادشاه را نابود مي كنند.



بدين ترتيب، پادشاه مجبور مي شود با تو صلح كند و تقاضاي تو را بر آورده كند.»كوتوله شپيور را به حسن داد و غيب شد. حسن كچل جلوي قصر شاه رفت و شروع به فرياد كرد:« اين شاه، ظالم و خونخوار است. دم از انسانيت و راستگويي و خدا شناسي مي زند ولي مال مردم را مي دزدد، آنها را كتك مي زند و آواره مي كند. مردم به حرف اين ظالمان توجه نكنيد و اعمال آنها را بنگريد كه حقه بازي و ريا است.»شاه خشمگين شد و گفت:« اين حسن كچل ديوانه به شاه، نماينده ي خدا تهمت مي زند، او را بگيريد و پوستش را بكنيد.»تا مامورين به حسن كچل حمله كردند، در شيپورش دميد و فوج سربازها از شيپور بيرون آمدند و سربازان شاه را قتل عام كردند. شاه كه چنين ديد از دخترش كمك خواست.دختر شاه بيرون آمد و گفت:« حسن، عزيرم، همسر آينده ام، ببخش، من اشتباه كردم. قول مي دهم با تو ازدواج كنم.»


حسن شيپور را در جيب گذاشت. او را با احترام به قصر بردند. قرار شد صبح روز بعد دختر پاشاه را به عقد او در بياروند. حسن با خوشحالي در قصر شاه خوابيد شيپور را زير سرش گذاشت. نيمه هاي شب دختر پادشاه پاورچين پاورچين داخل اتاق شد، به آرامي شيپور را برداشت و خارج شد و صبح زود به اتاق حسن آمد و گفت:« ببين شيپور پيش من است. من فهميدم تو همان حسن كچل بي عرضه هستي كه اگر شيپور را از تو بگيرند هيچ كاري از دستت بر نمي آيد. ديشب كه خواب بودي شيپور را برداشتم. حالا زود تا پدرم بيدار نشده و پوست سرت را نكنده از اين شهر برو و ديگر اين طرف پيدايت نشود.» حسن غميگين و سرگردان دوباره راهي بيابان شد، هنوز چند قدمي نرفته بود كه كوتوله پيدا شد و گفت :« مثل اين كه باز خرابكاري كردي.»حسن با شرمندگي سرش را پايين انداخت. گفت:«حسن آخرين باراست كه شانس خودت را مي بيني. اگر اين دفعه فريب بخوري ديگر شانس به سراغت نمي آيد و تو همان آدم ابله باقي مي ماني

من دو تا سيب بي نظير به تو مي دهم بايد هر طور مي داني يكي ازآنها را به پادشاه بخوارني و يكي را به دخترش. اگر اين كار را بكنی روي سر هر كدام شاخ بلندي در مي آيد. پمادي به تو مي دهم كه اگر به شاخ ها بزني محو مي شوند.» تا كوتوله سيب و پماد را دست حسن داد غيب شد و به حسن فرصت نداد از او بپرسد سيب ها را چه طور بايد به پادشاه و دخترش بخوارند. حسن در راه فكر مي كرد. تصميم گرفت از يكي از خدمتكاران كه با او مهربان بود و از كلكي كه به او زده بودند سخت ناراحت شده بود كمك بخواهد. نزديك قصر در جايي پنهان شد. تا يك شب آن مرد را ديد. جلو رفت و سلام كرد. مرد با خوشرويي با او برخورد كرد. حسن پرسيد: «به من كمك مي كني؟» مرد پرسيد:« چه كمكي؟» حسن گفت:« اين دو سيب را به شاه و دخترش بده تا بخورند.» مرد گفت:« چه سيب هاي قشنگي! اين ها مسموم نيستند؟» حسن گفت: «به خدا مسموم نيستند. بهترين سيب هاي دنيا هستند.


اگر باز هم از اين سيب ها خواستند بگو من داده ام. شايد دلشان به رحم بيايد. من عاشق دختر پادشاه هستم. با اين همه ستمي كه به من كرده، نمي خواهم حتي يك مو از سرش كم مي شود.» خدمتكار قبول كرد. شاه و دخترش سيب ها را خوردند. روز بعد دو شاخ بلند از سرشان خارج شد كه به سرعت رشد مي كرد. شاخ ها چنان با سرعت رشد مي كردند كه شاه و دخترش قادر نبودند از هيچ دري خارج يا داخل شوند و به خاطر نرفتن به دستشويي دل درد شديدي گرفته بودند. هر چه شاخ ها را اره مي كردند، بلافاصله رشد مي كرد. خدمتكار فهميد كه اين بايد كار حسن باشد و حسن را به قصر آورد. حسن گفت:«من چاره اي براي شاخ ها دارم به شرط اين كه اول خطبه ي عقد من و دختر پادشاه جاري شود، بعد من شاخ ها را چاره مي كنم.» پادشاه قبول كرد و دخترش گفت:«ب ه خاطر اين كه فهميدم با عرضه اي، ازتو خوشم آمد.» و قول داد كه زن مهرباني براي حسن باشد. در حالي كه شاه و دخترش از دل درد به خود مي پيچيدند و حسن قهقه مي زد، خطبه ي عقد جاري شد. حسن پمادي را كه همراه داشت، به شاخ آنها ماليد و شاخ ها بلا فاصله از بين رفتند و شاه و دخترش به سرعت به سوي دستشويي دويدند.